آگاهی ما حاصل تحلیل ما از شرایط فردی، اجتماعی، سیاسی و گسترهی وسیعی از دانشهای انسانی و طبیعیست. روش تحلیل ذهنی در هر انسان متفاوت است و تلاشهای محققین برای فهمیدن شیوهی ارتباطات مغزی منجر به بروز پدیدههای سادهای همچون شادی نیز تاکنون بیثمر بوده است. مغز ما اندامی پیچیده و بدیع است و از آن چیزی میتراود که انسان را از حیوان مجزا میسازد.
اما آگاهی و خودآگاهی ما با همهی اعجابانگیزیشان در برخی مواقع خود موجب ایجاد تعلل یا توقف در روند فهمیدن و آموختن میشوند. نمونههای سادهای از این وضعیت را میتوان در انگارههای شخصی ما در حین بررسی مسائل یا همان موضعگیری ما نسبت به امور جستجو کرد. کافی است در خودتان به جستجوی گزارههایی بپردازید که بدون دانش کافی فقط به نقض آنها پرداختهاید و حتی بعضاً با این که فهمیدهاید قبلاً اشتباه میکردهاید، از پافشاری بر نتیجهی مطلوب خود دست نکشیدهاید.
خودآگاهی ما چیزی جز یک نرمافزار ساده و مبتدی نیست؛ با این حال ما هم آن را بیش از آنچه هست میپنداریم و هم انتظارات زیادی از آن داریم. این «من» ما خود را منطقیترین رویکرد ممکن به اطرافمان میداند و با این که منطق چیز بسیار سلب و قانونمندی است، هنوز میبینیم که منطق هیچ دو فردی شبیه به هم نیست که اگر چنین بود هرگز حتی یک بحث دیگر شکل نمیگرفت.
آگاهی ما با دانش پیشینیاش حتی میتواند بر روی دادههای ورودی به ذهن ما از همان آغاز دریافتشان تأثیر بگذارد. این در علوم شناختی پدیدهای شناخته شده است که حتی محرکهای اولیهای همچون رنگ قرمز به دلیل این که برای همهی افراد به یک شکل پدیدار نمیشوند لذا نمیتوانند «امری بنیادین» باشند. (این بحث را میتوانید با جستجوی گزارهی qualia در گوگل دنبال کنید.)
پس احتمالاً هر چه اگوی ما قویتر باشد در مقابل دریافت اطلاعات نو و تغییرات بنیادین محافظهکارتر میشویم. با این حال، ما هنوز و هر روزه با رنگها و طرحهای جدیدی مواجه میشویم که برخی از آنان بنیادیترین احساسات ما را تحریک میکنند. با بعضی موسیقیها سالیان دراز احساس نزدیکی میکنیم و یک عکس ممکن است سالها در خاطرمان بماند و این پدیدهها، در بعضی مواقع آگاهی ناقص ما را کلاً نادیده گرفته و معنی یا برداشتی جدید به ما ارائه میکنند بی این که خودآگاهی ما مقاومت چندانی در جهت عدم پذیرش آن انجام دهد.
به زعم من بسیاری از هنرمندان قادرند با احساسات ما بازی کنند. احساس جدیدی را در ما برانگیزند و حتی گاهی با خلط چند احساس، شکل جدیدی از یک حس را در ما برانگیزند. در این مقال تمایل دارم به موومان دوم از سونات آپاسیوناتا از لودویگ وان بتهون بپردازم. قطعهای که میتوان تم آن را به خلق و خوی یک فرد تشبیه کرد؛ اما خلقوخویی عجیب و نایاب.
لطفاً ادامهی مقاله را پس از شنیدن یا همزمان با شنیدن این قطعه بخوانید.
آپاسیوناتا که نام سه موومان از یک سونات است، به معنی «شوقزده» یا «مشتاق» میباشد. بتهوون علاقهی زیادی به احساسات دارد و از میان همهی احساسات، شادی برای او احساسی نجیب و ستایشبرانگیز است. در بسیاری از قطعاتش او تلاش کرده مخاطب را با نوع بدیعی از شادی مواجه کند و رسالت نهاییاش را نیز همین میداند.
برگردیم به موومان دوم از سونات آپاسیوناتا. تم این سونات (تم قسمتی از یک آهنگ است که به شیوههای مختلف در طول آهنگ تکرار میشود) تمی بسیار شاد است که با بیانی غمانگیز یا رخوتناک مخلوط شده است. اگر تم این قطعه بدون رعایت موازین دینامیکی موسیقی نواخته شود، نوعی مارش شنیده میشود که ژانری به نسبت شاد در موسیقی است. اجازه دهید نظریهی اصلیام را اینجا بیان کنم: این قطعه، فردی درونگرا را نشان میدهد که افکار شادمانهای دارد. یا سعی در مخفی کردن شادیاش دارد.
این فرد رخوتزده یا غمگین که این تم شاد را با خود به همراه دارد تا نیمهی آهنگ به این تم اجازه نمیدهد شادیاش را بیان کند و از روزنهی جملات غمگین و خستهای به بیان این شادی میپردازد. این در حالی است که دقیقاً از نیمهی آهنگ به بعد، این تم شاد جایگاه اصلیاش را در خلقوخوی فرد (آهنگ) پیدا کرده و با تقویت خود، سرانجام شادی را پدید میآورد. دیگر چیزی که ما میشنویم تمی شاد و سیال است که ساده نواخته میشود و «خودِ» خسته و ملالتبار فرد را با هیجانی کوچک پر میکند.
سپس در پایان آهنگ بار دیگر پس از پایان یک بیان شوقانگیز و کوتاه، آهنگ به تم اولیهاش بازمیگردد: خلقوخویی زمخت و درونگرا.
موومان قبل و بعدی این موومان هر دو پر از ضربات سنگین به دکمههای پیانو بوده و خویی متفاوت با خوی این قطعهی وسطی دارند. موومان دوم جمع دو حس متضاد است: غم و شادی و بازی این دو در قطعهای شش دقیقهای به شکلی که گاهی سکون و رخوت حاکم است و گاه شادی. ثانیههای نخست این قطعه بهترین نماینده از کل این قطعه است، درست وقتی شنوندهی حرفهای یکی از شادترین تمهای بتهوون را زنجیرشده در یکی از آرامترین بیانهای او مییابد.
بتهوون در قطعات دیگری همچون پاتتیک با زبان دیگری به نشان دادن احساس دیگری میپردازد. احساسی که ادبیات منثور ما به سادگی ناتوان از بیان آن هستند و لذا خودآگاهی ما با آن آشنا نیست.
فهمیدن موسیقی مانند فهمیدن هر زبان یا حرفهی دیگری به سلولهای خاکستری مغز ما کمک میکند راههای بدیع و نویی برای برقرار کردن ارتباط با هم پیدا کنند، کاری که دشمن اصلی «زوال عقل» است.